صدای بارون از پنجره ای که از دیشب باز مونده تو رو بیدار میکنه. با چشم هایی که به سختی باز میشن گوشیتو پیدا میکنی و ساعت رو نگاه میکنی، هنوز از فرط خواب چشمات تار میبینند، چند بار پشت سر هم پلک میزنی و شاید هم چشماتو بمالی. میتونی ساعت رو ببینی؛ حدودا شش صبح. بیرون رو نگاه میکنی، از شدت زیبایی که داری میبینی خواب از سرت میپره. بلند میشی و صبحانهات رو کنار میز کنار پنجره آماده میکنی. نگاهتو از منظره پشت پنجره بر نمیداری و سعی میکنی هوای تازه رو هرچه بیشتر تنفس کنی. و ای کاش همین جا همه چیز تموم میشد...
دلت میخواد که فقط صبحانهات رو تموم کنی ولی ای کاش این تنها کاری بود که قراره انجام بدی. به این فکر میکنی که کجای زندگی خودت ایستادی؟ و کجا بودی و کجا قراره که بری؟ به این فکر میکنی که همه کارهایی که تا الان انجام دادی بیهوده بوده یا نه؟ به این فکر میکنی که آیا تا الان کاری انجام دادی که درست بوده باشه؟ به این فکر میکنی که چقدر از خودت رو الان همراهت داری؟ به این فکر میکنی که اصلا این راهی که اومدی رو درست اومدی؟
"نگاهت رو از منظره پشت پنجره بر نمیداری و سعی میکنی هوای تازه رو تنفس کنی..."
به این فکر میکنی تا این لحظه از زندگیت چقدر تونستی از خودت و ارزشهایی که داشتی مواظبت کنی؟ چقدر تونستی از خودت مواظبت کنی؟ چقدر تونستی از روحت مواظبت کنی؟ به این فکر میکنی که تا این لحظه اصلا تونستی دوستی پیدا کنی که واقعی باشه؟ اصلا چقدر خودت تونستی برای خودت واقعی باشی؟
"نگاهت رو از منظره پشت پنجره بر نمیداری و سعی میکنی هوای تازه رو تنفس کنی..."
به این فکر میکنی چیشد که این همه اتفاق دومینو وار افتاده و تو الان توی افکار خودت اینطوری غرقی؟! به این فکر میکنی که چرا نتونستی وقتی که باید، جلوی چیزی رو که نباید بگیری تا الان، اینجا نشینی و به چیزهایی که نشاید فکر کنی؟!
"نگاهت رو از منظره پشت پنجره بر نمیداری و سعی میکنی هوای تازه رو تنفس کنی..."
پر هستی از افکاری که هیچ جوابی براشون نداری.
"نگاهت رو از منظره پشت پنجره بر نمی...
یه صدای ضعیفی هر لحظه قوی تر میشه و گرمی یه دست رو روی شونت حس میکنی. سرت رو برمیگردونی؛ دوستت رو میبینی که برای بار چندم داره صدات میکنه. به ساعت نگاه میکنی از هفت و نیم گذشته. بدون هیچ حرفی بلند میشی، صورتتو میشوری و لباستو میپوشی و از خوابگاه بیرون میزنی و به سمت کلاست حرکت میکنی.